گفتم تز رنج جانبازی غربت در وطن
با تو گفتم از حدیث این آذر خامش
این آتش پنهان به زیر تل خاکستر
گفتم از آن همه صبوری بی حاصل
نشنیدی و نه دیدی فرو ریختن من را
در درون سیاهچاله ای به نام هستی
و زندگیم چون شمعی اسیر دستان باد
هر لحظه کردن و لرزان آه از درد هجر
وای از غم فراغهر چه گویمهر چه خوانی
قطره ای از دریا نیست تو چه میدانی؟!
#آذرمحمودی
۱۳/اسفند/۱۳۹۷
۱۱: پیش از ظهر نگاشته شده
درباره این سایت